همشهری آنلاین- پریسا نوری: این بخشی از روایت «شهریار مزیدآبادی» امدادگر جمعیت هلال احمر از موشکباران تهران در یازدهمین روز از اسفندماه سال ۶۶ است.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
غافلگیر شدیم
مزیدآبادی که در زمان موشکباران تهران ۲۶ ساله بوده، حافظه خوبی دارد و آن روز را با جزئیات به یاد میآورد: «تا شب به چند نقطه دیگر شهر که مشابه میدان هفتم تیر انفجار در آنها رخ داده بود، اعزام شدیم و همراه تیمهای آتشنشانی مشغول آواربرداری و نجات زخمیها بودیم اما هنوز نمیدانستیم این چیزی که وسط تهران زدهاند و قدرت تخریبش از بمب هم بیشتر است، چیست؟ تا اینکه تیمهای تخریب نیروی هوایی رسیدند و از بقایای به جا مانده متوجه شدند که متاسفانه تهران را با موشک زدهاند. همه از این خبر شوکه شده بودند. چون موشک مثل هواپیما امواج رادیویی نداشت که قابل ردیابی باشد و مردم با شنیدن صدای آژیر خطر خودشان را به پناهگاه برسانند و...»
آواربرداریهای غمانگیز
این امدادگر پیشکسوت، خاطرات بسیاری از روزهای موشکباران تهران دارد. روزهایی که مردم تهران آماده استقبال از سال نو بودند، اما حملههای بیامان موشکهای عراقی کامشان را تلخ کرد. او میگوید: «با گذشت سالها خیلی از آن خاطرات کمرنگ و محو شدهاند اما یکی از آنها به قدری شیرین است که گوشه ذهنم ماندهاست. روز ۲۶ اسفند ماه و چهارشنبه آخر سال بود که موشک به یکی از کوچههای بنبست خیابان نظامآباد به نام کوچه امیر شرفی خورده و چندین ساختمان را خراب کرده بود. به طوری که اصلا محدوده خانهها و کوچه پیدا نبود. با فضای بزرگی از آوار روبهرو شدیم. با توجه به نشانهها احتمال میدادیم کجا خانه بوده که با احتیاط آوار را برداریم. باید قبل از رسیدن لودر کنترلهای دستی و چشمی را انجام میدادیم. مشغول جستوجو در جایی بودیم که احتمال میدادیم خانه است. جسد یک پیرمرد را از زیر آوار پیدا کردیم. کنار پیکر پیرمرد یک پشتی ترکمن قرمز بود. پشتی را که برداشتیم یک زن جوان را که بعدها فهمیدیم دختر پیرمرد است زنده و تقریبا سالم بیرون آوردیم. چند ساعت جستوجو کردیم و از اینکه فرد دیگری را از زیر آوار پیدا کنیم کاملا ناامید شده بودیم و داشتیم خانه را ترک میکردیم که لودر کار آواربرداری را شروع کند که در آن شلوغی صدای ضعیفی شبیه زوزه، ناله شنیدم و فریاد زدم «همه ساکت شوید!»
نجات بچه ۳ ساله از لابهلای سنگ وآجر
حرفهایش که به اینجا میرسد نفسی تازه میکند و با لحنی که پیداست میخواهد بخش هیجان انگیز ماجرا را تعریف کند، ادامه میدهد: «سکوت که برقرار شد گوش تیز کردیم و متوجه شدیم صدا از کنار دیوار و از زیر آوار میآید. با احتیاط آوار را کنار زدیم و دیدیم یک بچه زیر آوار مانده و یک تکه چوب که روی صورتش قرار گرفته مانع از ریختن آوار بر سرش شده است. وقتی بچه را بیرون آوردیم و سر و صورتش از تکههای سنگ و شیشه که در صورتش فرو رفته بود خونی بود. در حالی که از شدت جراحات بچه خبر نداشتیم و نمیدانستیم زنده میماند یا نه فوری خاک دهانش را خالی کرده و با آمبولانس به بیمارستان فرستادیم.»
دیدار با بازماندگان
جنگ تمام شده و سالها از آن ماجرا میگذرد و مزیدآبادی خبری از آن بچه ندارد تا اینکه یک روز از طرف یک گروه تلویزیونی با او تماس میگیرند. او میگوید: «بچههای روایت فتح زنگ زدند و گفتند بیا خاطراتت از آن روز را بگو میخواهیم ضبط کنیم. گفتم چه کاری است که بیایم تلفنی هم میتوانم بگویم ولی اصرار کردند و گفتند آن بچه زنده است. بیا ببینش...»
صحبت به اینجا میرسد مکث میکند و چشمانش پر از اشک میشود و حالی که بغضش را فرو میدهد میگوید: «مرا با یک جوان خوش قد و بالا روبه رو کردند. به محض اینکه دیدمش از جای زخمهایی که روی صورتش باقی مانده بود، فهمیدم خودش است. آن جوان که گفتند اسمش حامد است و آقا مهندس شده بود در آن موشکباران پدر و مادرش را از دست داده و با مادربزرگش زندگی میکرد.»
نظر شما